یادداشت و مقالات

سحر خیزترین پرنده و دزدیدن اخلاق!

به گزارش پایگاه خبری آسمان زنجان، چند وقت پیش در یک کلاس آنلاین مشغول گوش کردن به صحبت های استاد بودم که یکی از دانش آموزان قدیمی مان زنگ زد و با حالتی نزار گفت: «همسرم در بیمارستان در حال وضع حمل است و پول کم آورده ام. اگر می توانید مبلغ … هزار تومان به حسابم واریز کنید.» گاهی اوقات برای کمک به همنوع نیازی به استعلام و حساب و کتاب جیب تان نیست، حتی اگر آخر برج باشد! اصرار داشت که همین الان واریز کنم. از کلاس آنلاین خارج شدم و مبلغ را که در این دوره زمانی مبلغ چندانی نیست، واریز کردم. پیامک تشکر آمیز فرستاد و عنوان کرد امشب یا فردا صبح این مبلغ را باز خواهد گرداند، بدون اینکه از من شماره حساب بخواهد!
روز بعد هم با ماشین از جلوی مغازه اش رد شدم و دیدم خدا را شکر از پیله نزاری در آمده است و با دوستان به گپ و گفت و شوخی مشغول است. خدا را شکر در این دوره زمانه که خیلی ها هشت شان گرو نه شان است و قسطی می خندند، این بزرگوار، نقداً و با شور می خندید! شاید هم در حال خندیدن به ریش من و امثال من و مندلیف و علم الاشیاء و کلاس های دانشگاه و کلاس های آنلاین و دوره های موفقیت و … بود! به هر حال وقتی در کلاس های وقت شناسی و موقعیت شناسی به شما یاد می دهند، «سحر خیزترین پرنده، صاحب کرم می شود» و در کلاس های درس و منابر وعظ به ما می دهند، اخلاق چیست و اخلاق مدار کیست، معلوم است یک عده باید ریش دیگران را وسیله مضحکه قرار دهند!
یک ماه بعد برای اینکه به خودم ثابت کنم درباره این بنده خدا اشتباه کرده ام، از طریق پیامک شماره حساب فرستادم و از ایشان خواستم در صورتی که مشکلش حل شده مبلغ را برگرداند که پیامک برگشت خورد و گوشی اش نیز خاموش بود. به مغازه اش رفتم که دیدم مغازه اش را تعطیل کرده است. از همسایه مغازه خبرش را گرفتم که بنده خدا اطلاعی نداشت ولی خدا را شکر گوشش سالم بود و آثار از باندپیچی و جراحت روی گوشش دیده نمی شد!
این ماجرا مرا یاد داستان کوتاه «دزدیدن جوانمردی» انداخت. اسب سواری، مرد مجروح و در راه مانده ای را سر راه خود دید که از او کمک خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد. و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد مجروح وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ممنون از مهربانی تان و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی. اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم. مرد شیاد اسب را نگه داشت. صاحب اسب گفت: هرگز به کسی نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیاده ای رحم نکند!
ای کاش این دانش آموز قدیمی ما هم برای کلاه گذاشتن سر دیگران در آینده پیش رو، دستکم از بیماری زن و بچه اش مایه نگذارد چرا که در این صورت دیگر کسی به هیچ درمانده ای در بیمارستان یاری نخواهد رساند!
به قلم ؛ وحید حاج سعیدی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا