یادداشت و مقالات

خواب زَر

به گزارش پایگاه خبری آسمان زنجان، آدم که زود باور باشد، همه چیز را بدون مقدمه قبول می کند. سادگی هم برای خودش عالمی دارد. مثل من که این داستان را می نویسم.
از همان موقع که فهمیدم دولت قرار است، سبد کالا بدهد، اندکی فکر گرانی و تورم از سرم پر کشیده است. فکر می کردم، بار مشکلات کم کم از دوشم کم می شود و امیدوار به اینکه پس اندازی هم داشته باشم.
در طرح خودرو و یا حتی مسکن ثبت نام کنم. مثل آدم های پول ندیده بودم و ذوق می کردم. یک بار به سرم زده بود لاستیک زیاد بخرم و در نقش محتکر و حتی «سلطان لاستیک» باشم. به این هم فکر می کردم که طلافروشی باز کنم و بزنم خط زَر و سکه.
غافل از اینکه همه این ها خواب و خیالی بیش نبود. در همین عالم خوشی یک شب خواب عجیبی دیدم.«خواب ناز زَر»!. تا آن سن چنین خوابی ندیده بود. خودم را در بازار پُرزرق و برق طلا و جواهرات می دیدم که صاحبان مغازه ها دور من حلقه زده اند و از طلا و جواهرات شان برای من سخن می گویند.
یکی از آنها به من با خنده عجیبی گفت: گرمی۱۰ تا تک تومان طلای۲۴ عیار به تو می فروشم، اگر حجم بالا بخری قیمت پایین هم می دهم.
آن یکی هم با خنده ملیحی گفت: طلای آب شده ناب دارم، خیلی خیلی ارزان می دهم، به شرط اینکه مشتری دائمم باشی!. یک طلا فروشی که با پارو طلا و جواهرات را یک گوشه مغازه جمع می کرد، رو به من کرد و گفت: سر تا پایت را طلا می کنم، به این شرط که مشتری خودم باشی. من مات و مبهوت مانده بود که چه بگویم، عجب جایی هستم.
من پولم کجا بود. چندر غاز حقوق کارمندی دارم و همین!. هشتم گرو نهش است. این همه قرض و قوله دارم.
به هر بهانه ای از بازار زرگرها رد می شدم که یهویی مردی جنتلمنی من را به مغازه اش دعوت کرد. زیورآلات مغازه اش بد جور چشمک پرانی می کرد. من را به یک چایی زعفرانی مهمان کرد. چای را که خوردم با تبسمی گفت: چقدر پول داری؟ من که جوگیر شده بود، به او گفتم: الساعه نمی توانم بگویم.
او به من یک پیشنهاد باور نکردنی داد: «من یک معدن بزرگ طلا با عیار بالا دارم. از وجناتت پیداشت آدم خوبی هستی. اگر با من کار کنی طلا و جواهرات خوبی نصیبت می شود». مات و مبهوت مانده بودم چه بگویم؟!. اینجا کجاست؟ چه کار می توانم بکنم؟!.
برای اینکه کار به جاهای پر زرق و برق تر از این نرسد، به آن مرد گفتم: برم بازار یه دوری بزنم حتما می آیم. دستم را گرفت، نگذاشت از سر جایم بلند شوم، به من گفت: بگیر بشین تازه تو را پیدا کرده ام مرد!.
با خودم گفتم، شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد، عجب گیری افتاده ام. وسوسه شده بودم که پیشنهادش را بپذیرم و یا اینکه سرکارم واقعا.
از یک کارمند مفلسی که از فرط کم حواسی، زندگی پر پیچ و خمش را به جاده خاکی زده چه انتظاری داشت آن مردم؟.
ناهار را در یک رستوران مجلل با غذاهای لذیذ بارو نکردنی به رگ زدیم. ناهار چرب و چیلی ای بود. خدا امواتش را بیامرزد. بدجوری گرسنه بودم.
بیرون رستوران یک ماشین آخرین سیستم که عمرم ندیده بود با محافظان خود همین آقای جنتلمن منتظر بودند. با اساس و دبدبه سوار شدیم و به راه افتادیم. بعد از چند دقیقه ازش پرسیدم: قرار است کجا برویم؟ از جواب دادن امتناع کرد و گفت: عجله نکن!.
از پیچ و خم و گردنه ها عبور کردیم. جایی رسیدیم که فقط عرب نی می انداخت. دشتی وسیع و بی آب و علف. از معدن و کوه و حتی کوهپایه طلا خبری نبود!. تازه دو ریالی ام افتاد که بدجور قند دلم آب شده است!.
محافظان آن مرد به اصطلاح جنتلمن، من را از ماشین پیاده کردند. رو به من با پرخاش گفت: پول ها را کجا قایم کرده ای؟ دنبال چه چیزی در بازار بودی؟ دِیالا حرف بزن وگرنه همین جا کارت تمام است!.
کار به جای باریک کشیده بود، به زور آب دهانم را قورت دادم. با عجله گفتم: من یک کارمند ساده ام همینجوری گذرم به بازار افتاده بود.
به محافظانش گفت، تمام جیب های من را خالی کردند. آه در بساط نداشتم!. باز حرف هایش را تکرار کرد: کجا قایم کرده ای پول ها را؟.
این بار به سخن آمدم: «من پولی ندارم جناب. فقط اتفاقی گذرم به بازار افتاد. همین!». رو به محافظانش کرد و گفت: اِی بخُشکی شانس!. سوار شید بریم.
من را در آن بیابان بی آب و علف رها کردند و سریع جیم شدند. با هزار سختی و اعصاب خوردی خودم را به جاده ای فرعی رساندم. بعد از حدود نیم ساعت بالاخره یک نیسان از راه رسید. سوار شدم و تا شهر قرار شد من را برساند.
در طول راه قضیه را به راننده تعریف کردم، راننده بعد از شنیدن حرف هایم با صدای بلند خندید و گفت: بنده خدا سر کار بوده ای. آنجا بازار بدلیجات بود که رفتی!. آنها هم می خواستند سرکیسه ات کنند.
خلاصه خواستم بگم زودباوری و سادگی در خواب هم گریبان من را گرفت. با دیدن بدلیجات عقل از سرتان نپرد!.
تا داستان بعد بدرود
به قلم؛ اسداله قربان زاده

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا